نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

Imageبعضی از مردم مدینه، احترام پیامبر (ص) را نگه نمی داشتند، گاهی آن حضرت را با حرف هایشان آزار می دادند و گاه با رفتار بدشان، قلبش را می رنجاندند، اما یک کار بین آن ها خیلی زیاد شده بود. آن ها هر وقت پیامبر خدا (ص) را می دیدند، صدایش می زدند: «یا محمد!»

یا می گفتند: «ای پسر عبدالله!»

یا اسم ها و لقب های دیگر ایشان را در حرف هایشان به کار می بردند. خداوند از این کار آن ها خشنود نبود، چون پیامبر بزرگ  و مهربانش، از بهترین بندگانش به حساب می آمد.

روزی خداوند آیه ای 1 به پیامبر وحی کرد. خداوند در آن آیه، به مردم امر کرد که دیگر پیامبر (ص) را به اسم صدا نزنند، بلکه بگویند: «یا رسول الله!»

فاطمه نگران شد، چون او همیشه پیامبر را صدا می زد: «پدر!»

اما آن روز فکر کرد شاید این کارش هم در نظر خداوند خوب نبوده است. پس تصمیم گرفت پیامبر را پدر صدا نکند. وقتی پدرش را دید، گفت: یا رسول الله!

این کار فاطمه چند بار تکرار شد. پیامبر گفت: «فاطمه جان! این آیه برای تعلیم مردم عرب است. آن ها اهل جفا و غفلت هستند، اما برای تو و نسل تو نازل نشده است. تو از منی و من از تو. اگر تو بگویی پدر، قلب من با این حرف زنده تر می شود و خدا خشنودتر!» فاطمه شادمان شد.

مجله نوجوان یاران امین:مجید ملامحمدی
 1- نور، آیه 63.
منبع: تفسیر نمونه.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: به من بگو پدر! ,
:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

Image

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.

يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.

گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.

پرسيد: او را به من نشان  مي دهيد؟!.

وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .

آمنه كودك خود را در قماط (1) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.

يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.

قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند.

يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته‏هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.

(1) پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب ). قنداق. قنداقه. خرقة عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج ، قُمُط. (اقرب الموارد).

(2) زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام /عزيزالله عطاردى /ناشر اسلاميه /تهران /1390 ق /چاپ اول‏ /ص12

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: شب ميلاد پیامبر(ص) ,
:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

 

آيا تاكنون فكر كرده اي چرا خداوند پيامبر گرامی اسلام حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را براي ما الگو، مقتدي، پیشوا و رهبر قرار داده است؟[1]Image

آيا مي داني چرا اگر كسي حضرت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم را براي اولين بار مي ديد؛ با او نشست و بر خاست مي كرد،‌ او را از همه دوست داشتني تر مي يافت؟.

 آيا دوست داري در طول عمر خود، كارهاي پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را، گر چه براي يك بار، آن ها را انجام دهي؟!.

راه رسيدن به اين آرزوي دست يافتني، آشنايي با سيماي ظاهري و حقيقي حضرت رسول اكرم (ص) است.

 سيماي ظاهري

هر گاه كسي پيامبر (ص) را براي اوّلين بار زيارت مي كرد، بي اختيار مي گفت: «سوگند به خدا،‌ اين سيماي نوراني، سيماي انساني راستگو است».[1]

چهره اش سفيد و نوراني، پيشاني‌اش پهن و فراخ بود. حدقه‌ي چشم مشكي، بيني كشيده، قامت بلند تر از افراد چهار شانه- نه بسيار بلند و نه كوتاه- بود. موهايش شكن در شكن – نه صاف و ريخته، نه مجعد و فردار- ابروها، سياه و باريك،‌ پيوسته و كماني بود.[2]

گونه هايش كشيده و صاف، گردن سپيد چون نقره، دست ها كشيده،‌كف دست ها مانند كف دست عطر فروش ها، معطر و خوش بو بود. مژه هايش بلند، محاسن پر پشت و زيبا بود. دندان هايش چون دانه هاي تگرگ ، سفيد و براق بود.

در نگاه به ديگران، كوتاه نگاه مي كرد. به چهره‌ي كسي خيره نمي شد؛ بلكه نگاهي لحظه ايي به چهره افراد داشت. دست پيامبر (ص) فراخ و پر حجم بود. انگشت هايي قلمي،‌كشيده و بلند بود. انگشتري از جنس نقره داشت. نقش انگشتر حضرت (ص)- محمد رسول الله- بود. انگشتري را در دست راست به انگشت مياني داشت.[3]

 [1] - ابوعيسي محمد بن عيسي ترمذي،‌ شمائل النبي،‌دكتر محمود مهدوي دامغاني، نشر ني،‌تهران، 1372، ص25

[2] - رضا رجب زاده، نگاهي دوباره به سيماي پيامبر، انتشارات رستگار، تهران، 1374، صص31و32

[3] - استاد علامه سيد محمد طباطبايي: «سنن النبي(ص)»، محمد هادي فقهي،‌اسلاميه، تهران،‌ 1362، چ2، صص4-14

 سیمای حقیقی

پيامبر(ص) در رفتار[1] به گونه اي بود كه تمام كارهاي آن حضرت (ص) براي هر مسلماني قابل اجرا و عمل بود. آن چه در اين مجموعه فراهم آمده است، خوشه ايي از خرمن پر فيض و گسترده آن كارهاي پسنديده است. كارهايي كه انجام آن مي تواند با خود، براي ما سعادت و نيك بختي را به همراه آورد. رعايت اعمال ساده‌ايي مثل:

  [1] - راه و روش زندگي، گفتار و كردار پيامبر(ص). (فرهنگ فارسي، دكتر محمد معين)

 بهداشت

وسايل شخصي بهداشتي مخصوص به خود داشت؛ دستمال، شانه،‌ قيچي، مسواك، آينه، نخ، سوزن، ظرف آب خوري و … اين وسايل قسمتي از آن چه كه در سفر يا غير سفر همراه داشت، مي بود.[1]

هميشه خويشتن را در آينه مشاهده مي كرد. موي خود را شانه مي زد. در مرتب كردن مو و وضع ظاهري خود دقت داشت[2]. بعد از وضو، صورت خود را با دستمال خشك مي كرد.[3] با قيچي به اصلاح موهاي سر و صورت خود مي پرداخت.[4] روز جمعه،‌ ناخن خود را مي گرفت. از لباس سفيد بيشتر استفاده مي كرد. جنس لباس حضرت(ص) از پنبه يا كتان بود. گاهي، لباس هاي پشمي- پشم شتر- مي پوشيد. هرگاه لباس جديد مي‌پوشيد، جامه‌ي قبلي را به كسي مي بخشيد. عبايي كه استفاده مي كرد، زير انداز هم بود. در روز جمعه، لباس مخصوص خود را به تن مي كرد. غير از لباس سفيد، به رنگ سرخ لباس مي پوشيد.[5] قباي[6] سبز رنگ داشت. در استفاده از وسايل سياه رنگ، دوري مي جست،‌ به جز در سه چيز: عمامه[7]،‌ عبا[8] و كفش.

هميشه با طهارت بود و وضو داشت. در وضو از كمترين مقدار آب استفاده مي كرد.[9] بعد از وضو، خود را معطر و خوشبو مي ساخت. هديه ايي كه عطر بود، مي پذيرفت. در خريد عطر، بيشترين هزينه را پرداخت مي كرد. فقط از يك نوع عطر، استفاده نمي كرد.[10]

 

[1] - مهدي حائري تهراني: «درس هايي از زندگي پيامبر نور و رحمت» ،‌ كتاب خانه مسجد ارك، تهران، 1374، ص47

[2] - رضا رجب زاده، همان،‌ص106

[3] - ابوعيسي ...، همان،‌ ص116

[4] -مهدي حائري ...، همان،‌ ص46

[5] - سيد محمد طباطبائي ، همان،‌ صص106 ،120و131

[6] - نوع لباس بلند مردانه. (فرهنگ فارسي عميد)

[7] - دستار،‌ شال كه دور سر ببندند.

[8] - جامه ي گشاد و بلند كه روي لباس هاي ديگر به دوش مي اندازند. (حسن عميد، فرهنگ فارسي عميد)

[9] - سيد محمد طباطبايي ...، همان، صص41و132و227

[10] - مرتضي نظري: «داستان ها و درس هايي از زندگي پيامبر اسلام(ص)» دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1373، صص27 ،41،46و99

نماز و نیایش

نمازش را به جماعت برگزار[1] مي كرد. هنگام نيايش،‌ دست هاي خود را به طرف آسمان بلند مي كرد.[2] ركوع و سجده اش، طولاني بود. در سفر يا هنگامي كه كاري ضروري و اضطراري پیش می آمد، نمازهاي ظهر و عصر و يا مغرب و عشاء را با هم مي خواند. نمازش سريع اما كامل بود. بسم الله الرحمن الرحيم را بلند تلاوت مي‌كرد. مشتاقانه و با شوق فراوان انتظار فرا رسيدن هنگام نماز را مي كشيد. گاهي چند نماز را با يك وضو به جا مي آورد.[3]

[1] - بر پا داشتن، به جا آوردن،‌انجام دادن. (حسن عميد،‌فرهنگ فارسي عميد)

[2] - رضا رجب زاده،‌ همان، صص48و58

[3] - سيد محمد طباطبايي، همان، صص248-246

 سخن و سکوت

به مقدار ضرورت و نياز سخن مي گفت. آرام و سنجيده صحبت مي كرد. كلام او كوتاه، گويا و پربار بود. در هنگام سخن گفتن، دست ها را به كمك كلام مي گرفت. گاهي، يك مطلب را سه بار تكرار مي فرمود تا معني آن درست فهميده شود. شمرده شمرده صحبت مي كرد تا شنونده آن را به خوبي به حافظه بسپرد. اگر سكوت مي كرد، به تفكر مي پرداخت تا براي اصلاح جامعه تدبيري نمايد.[1]

 [1] - رضا رجب زاده، همان، صص9، 33، 38، 60 و ابوعيسي ... همان،‌ص134

 لبخند و خشم و اندوه

از همه مردم متبسم تر بود. خنده اش آهسته - تبسم و لبخند- بود. خوش رو و خوش برخورد بود. دنيا او را خشمگين نمي كرد. فقط در ياري حق نه به خاطر خود،‌ خشمگين مي شد. اگر از كسي خشمگين مي شد، روي بر مي گرداند و جز حق بر زبان نمي آورد. از همه مردم ديرتر به خشم مي آمد و از همه زودتر راضي مي گشت.

در هنگام غم و اندوه،‌ به عبادت و نماز مي پرداخت. چهره درهم نمي كشيد و عصباني نمي گشت، بلكه در ماتم با خود زمزمه مي كرد و با ديگران،‌ اندك سخن مي گفت.[1]

 [1] - حاج شيخ عباس قمي، همان، ص75، ابوعيسي ... همان، صص6، 26و 135 و مهدي حائري ،‌همان،‌ ص40

 انظباط در زندگی

در ظرف مخصوصي،‌ شانه ، قيچي،‌ مسواك و … به طور منظم و قابل دسترس قرار مي داد. اسلحه ، اثاثيه و … جاي مخصوص داشت و براي آن ها نام انتخاب مي كرد. به طور مثال: شمشيرهاي جنگي خود را «ذوالفقار»[1]، «مَخذَم»، «رسوب» و «قصيب» نام گذاري كرده بود. كمان خود را «كتوم»،‌ جعبه ي تيرش را «كافور»، ناقه يا شتر ماده اش را «غَضباء»[2]، استرش را «دلدل»[3]، الاغ خود را «يعفور»[4] و گوسفندي كه شيرش را از آن تهيه مي كرد،‌ «عَينه» نام نهاده بود.[5]

هر كدام از مركب هاي[6] او در دسترس بودند، سوار مي شد. وقتي سواره بود، نمي گذاشت كسي پياده با آن حضرت (ص) حركت كند. چنان چه آن شخص قبول نمي كرد، به او مي فرمود: «جلوتر برو و در فلان محل منتظر باش».

بر هر مركبي سوار مي شد،‌ ديگري را در رديف خود سوار مي كرد.[7]هر گاه مي خواست از وسايل خود استفاده كند، جاي آن را مي دانست و به سرعت به آن جا مي رفت. در سال سوم هجري، كفار قريش براي جنگ با مسلمان ها حركت كردند. در نزديك شهر آماده جنگ بودند. پيامبر (ص) با تشكيل جلسه مشورتي تصميم گرفت در خارج شهر با آن ها جنگ كند. حضرت(ص) به خانه‌ي خويش رفت. زره پوشيد. شمشير حمايل[8] كرد. سپري در پشت گرفت. كماني به شانه آويخت. نيزه‌ايي در دست گرفت. از خانه آماده و مهيا بيرون آمد. ديدن اين منظره، مسلمان ها را به هيجان آورد...[9]

دليري و شجاعت پيامبر (ص) به حدي بود كه ديگران در بحران هاي جنگ به او پناه مي بردند.[10]

[1] - ذوالفقار به معني صاحب فقرات،‌ فقره هر يك از مهره هاي پشت است. چون بر پشت اين شمشير خراش هاي پست و هموار بوده است، از اين رو آن را «ذوالفقار» گفته اند. اين شمشير را رسول خدا(ص) در جنگ بدر از ميان غنيمت هاي جنگي براي خويش انتخاب كرد. آن گاه در روز جنگ احد به علي بن ابي طالب(ع) بخشيد... پيامبر(ص) درباره اين شمشير فرمود: «لافتي الاعلي، لا سيف الا ذوالفقار» (علي اكبر دهخدا،‌لغت نامه دهخدا)

[2] - شتر ماده ايي كه گوش او شكافته باشد نام ناقه ديگرش «صهباء» بود.

[3] - نام استري ماده،‌به رنگ سپيد به سياهي مايل، حاكم اسكندريه براي پيامبر (ص) فرستاد. (علي اكبر دهخدا، همان)

[4] - يعفور يا عفير اسم خاص الاغ حضرت(ص) كه بر وي سوار مي شد. (علي اكبر دهخدا، همان)

[5] - سيد محمد طباطبايي، همان، صص384و123و133

[6] - آن چه از چارپايان كه بر آن سوار شوند. بيشتر درباره ي اسب استفاده مي شود.

[7] - رضا رجب زاده، همان، ص44و مرتضي نظري، همان،‌ص24

[8] - در گردن آويختن دوال (غلاف) شمشير و آنچه بر آن اندازند و از زير بغل به در آورند. (علي اكبر دهخدا، همان)

[9] - مرتضي نظري،‌ همان ، ص123

[10] - شيخ عباس قمي: «منتهي الامال»، انتشارات جاويدان،‌ بي تا،‌ ص31

نعمت های الهی

هنگام خوردن غذا تكيه نمي كرد. از هيچ غذايي نه تعريف مي كرد و نه بدگويي. بر سرسفره بسيار با تواضع و فروتنامه مي نشست. بيشترين خوراكي حضرت(ص) آب و خرما بود. گاهي خرما را با شير تناول مي كرد. گوشت شكار مي خورد ولي خود شكار نمي كرد. گاهي نان را با گوشت تريد[1] مي كرد. بعضي مواقع، نان و روغن، گوشت مرغ مي خورد. موقع صرف غذا،‌ از جلوي خود لقمه بر مي داشت. با غذا، سبزي - كاسني، ريحان و كلم- صرف مي نمود. هيچ گاه در يك سفره، دو غذا نمي خورد. غذا را با خانواده و دسته جمعي صرف مي كرد. پيش از همه شروع به غذا خوردن مي كرد. ديرتر از همه كنار مي رفت. ميوه‌ي نوبر [2] كه براي حضرت (ص) مي آوردند،‌ مي فرمود: «خداوندگارا! چنان كه اولش را به ما عطا فرمودي، آخرش را هم روزي ما بگردان». از شيريني و عسل هم استفاده مي كرد. در هنگام صرف غذا، به كسي كه در مقابلش بود،‌ تعارف مي كرد. غذاي گرم و داغ، ميل نمي كرد. بلكه مي‌گذاشت تا غذا كمي سرد شود. از غذا ايراد نمي گرفت. بعد از غذا دندان ها را خلال[3] مي كرد. انار را بيشتر دوست داشت. مي‌فرمود: «تا به طور كامل گرسنه نشويم، غذا نمي خوريم و پيش از آن كه به طور كامل سير شويم، دست از غذا بكشيم».[4]

[1] - تريد يا تريت: نان خرد كرده در آب گوشت ،‌به عربي «ثريد» گويند. (حسن عميد، همان)

[2] - ميوه ي نو رسيده، ميوه اي كه تازه به بازار آورده باشند. (حسن عميد، همان)

[3] - چوب باريكي كه با آن چيزي را از لاي دندان بيرون آورند. (حسن عميد، همان)

[4] - سيد محمد طباطبائي،‌همان،‌ صص176-217 ومهدي حائري،‌ همان،‌ صص51-61

ساده و بی آلایش

جامه و كفش خود را وصله مي كرد. گوسفند را مي دوشيد. به اهل خانه كمك مي كرد. خانه را جاروب مي كرد. آب وضويش را خود آماده مي ساخت. گندم را آرد مي كرد. با خدمت كاران در يك سفره غذا مي خورد. بر سر بچه ها دست نوازش مي كشيد. با همه مهربان بود. اگر كسي مريض مي شد، روز سوم به عيادت[1] او مي رفت، هر چند در دورترين نقطه‌ي شهر بود. با بچه ها بازي مي كرد. كودكان را در كنار خود مي نشاند. با هر كس روبرو مي شد، در سلام به او پيشي مي گرفت. كسي را آزار نمي داد و از خود نمي راند و تحقير نمي كرد. از اختلاف دوري مي كرد و از بگو مگو پرهيز مي نمود. سخن كسي را قطع نمي كرد. با مسلمان دست مي داد. اگر كسي به نزد ايشان وارد مي شد، به او احترام مي گذاشت. هيچ گاه در جمع، پاي خود را دراز نمي كرد. جوانمرد بود. به كسي ناسزا نمي گفت. سخن كسي را عليه (ضد) ديگري نمي پذيرفت. پر حرف نبود. بدون رفيق سفر نمي كرد. خوش مجلس بود. در مجلس ها جاي مخصوص نداشت. كسي را نا اميد نمي ساخت.[2]

[1] - رفتن به ملاقات و احوال پرسي بيمار. (علي اكبر دهخدا، همان)

[2] - سيد محمد طباطبائي، همان، صص14و34و43و51و56، حاج شيخ عباس قمي،‌ همان، ص29، 53و ...

 جوانمرد و بزرگوار

در جنگ خيبر، مسلمانان در محاصره بودند. كم غذايي به آن ها فشار آورده بود. مسلمانان چند دژ از دژهاي خيبر را گشودند. هنوز به انبار غذا خيبر دست نيافته بودند. وضع سختي بود. در اين هنگام،‌ چوپاني خدمت حضرت(ص) رسيد. او براي يهوديان خيبر گله داري مي كرد. در حضور پيامبر(ص)، در خواست پذيرش اسلام كرد. گفت: «اين گوسفندها در دست من است. تكليف من چيست؟». رسول خدا(ص) در برابر سربازها فرمود: «در آيين ما، خيانت به امانت گناهي بزرگ است. بر تو لازم است گوسفند ها را به صاحبانش برساني! ...»[1]

تا زنده بود،‌ هزاران سكه طلا،‌ نقره و ... را بين مسلمان‌ها تقسيم كرد. آنچه بعد از رحلت از ايشان باقي ماند،‌ چه بود؟

توجه كنيد:

دو عدد پيراهن بلند، يك پيراهن كوتاه،‌ دو خيمه، يك حوله،‌ يك عباي سفيد،‌ يك چادر شب ، مسواك، قيچي، سرمه دان،‌آينه، سه قدح[2]، يك كاسه، يك كوزه آب، يك كاسه بزرگ براي ميهماني،‌ يك عصا،‌يك بيل،‌ يك جبه يمني[3]، پيمانه اي براي تقسيم زكات بين مستمندان ....[4]

[1] - مرتضي نظري، همان،‌ صص60 و 175

[2] - كاسه، پيمانه،‌ جام

[3] - جامه ي گشاد، بالاپوش

[4] - محمد محمدي ري شهري: «ميزان الحكمه» انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، 1372، ج9، ص675

پیامبر(ص) تا زنده بود،‌ هزاران سكه طلا،‌ نقره و ... را _از بیت المال و یا غنیمت های جنگی_بين مسلمان‌ها تقسيم كرد. آنچه بعد از رحلت _ از مال دنیا_از ايشان باقي ماند،‌ چه بود؟

توجه كنيد:

دو عدد پيراهن بلند، يك پيراهن كوتاه،‌ دو خيمه، يك حوله،‌ يك عباي سفيد،‌ يك چادر شب ، مسواك، قيچي، سرمه دان،‌آينه، سه قدح[1]، يك كاسه، يك كوزه آب، يك كاسه بزرگ براي ميهماني،‌ يك عصا،‌يك بيل،‌ يك جبه يمني[2]، پيمانه اي براي تقسيم زكات بين مستمندان ....[3]

[1] - كاسه، پيمانه،‌ جام

[2] - جامه ي گشاد، بالاپوش

[3] - محمد محمدي ري شهري: «ميزان الحكمه» انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، 1372، ج9، ص675

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: سيمای پیامبر اسلام (ص) ,
:: بازدید از این مطلب : 872
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

Imageزيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.

مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد.

رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد.
در اين هنگام، رسول گرامي اسلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.
آن گاه رو به اصحاب كرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟!».
اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ».
پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است ».

 توحيد و نبوّت  /شهيد دستغيب  / ص 133-132

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: اندازه مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش ,
:: بازدید از این مطلب : 723
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

 

Image

پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم هیچ خانه ای را بدون کسب اجازه داخل نمی شد. این اجازه گرفتن را بیشتر از همان راه سلام انجام می داد. حتّی به خانه دخترش حضرت زهرا سلام الله علیها بدون اجازه وارد نمی‌شد، بلکه پشت در خانه می ایستاد، می فرمود: « ... السلام علیکم یا اهل البیت ».  

اگر جواب می دادند و می گفتند؛ "بفرمایید" داخل می‌شد. اگر جواب نمی دادند بار دوم سلام می کرد. اگر جواب نمی‌دادند، بار سوم سلام می کرد. اگر بار سوم نیز جواب نمی‌آمد برمی گشت. از این عدم اجازه بدشان هم نمی‌آمد. می فرمود: « ... نیستند یا وضعشان یک وضعی است که مناسب نیست کسی را بپذیرند ».

آشنایی با قرآن، ج 4، صفحه 74 و 75

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: اجازه پیامبر(ص) در ورود به خانه ,
:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند


Image 

"آتش" که جز سوزانیدن، واژه ایی در قاموسش ندارد، خدا بر ابراهيم(ع) "سرد و سلامتش" گرداند.(انبياء/69)

منظره به آتش انداختن حضرت ابراهیم(ع) را نمرود* به همراه دخترش نگاه می‌كرد. رعضه دختر نمرود برخاست. بالای بلندی رفت. ایستاد تا منظره را بهتر ببیند. دید؛ ابراهیم(ع) در میان آتش نمی سوزد بلکه در آتش، "گلستانی" است. رعضه پرسید: ... چگونه آتش شما را نمی‌سوزاند؟

 

 


 حضرت ابراهیم(ع) فرمود: کسی كه "زبان"او به «ذكر خدا» گویا و  "قلب"او از «شناخت خدا» سرشار باشد، نمی سوزد." **

رعضه گفت: من دوست دارم با شما همراه شوم.

حضرت(ع) فرمود: بگو؛ "لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله" و داخل آتش شو.

رعضه گفت: "لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله". پا در میان آتش نهاد. خود را نزد حضرت ابراهیم(ع) رساند. به حضرت ابراهیم(ع) ایمان آورد. با سلامتی کامل به جانب نمرود برگشت.

نمرود با دیدن این منظره تعجب كرد. به خاطر ترس از دست دادن حکومتش رعضه را نصیحت کرد. نصیحت نمرود در دختر اثر نكرد. نمرود  ناراحت گردید. دستور داد تا رعضه را در آفتاب سوزان شکنجه کنند تا بمیرد.

خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بنده مرا حفظ کن. جبرییل رعضه را از شكنجه رهاند. او نزد حضرت ابراهیم(ع) رفت. در تحمّل تمام سختی‌ها با حضرت ابراهیم(ع) همراه شد. حضرت ابراهیم(ع) رعضه را برای همسری  فرزندش انتخاب کرد. خدای تعالی فرزندانی به آن ها عنایت فرمود. همه فرزندان رعضه به پیامبری رسیدند.

منبع:

خزینة الجواهر فی زینة المنابر /نهاوندی، علی اکبر /تهران /25/08/1381. ص663.***

 پی نوشت:

* نمرود [نُُ/نَ] اِسم خاصّ است. نام کامل او نمرود ابن کنعان بن کوش است. وی از پادشاهان اساطیری بابِل است. او دعوی خدائی کرد. نام دخترش رعضه بود. حضرت ابراهیم(ع) در عهد او به پیامبری مبعوث گشت. آن حضرت مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت نمود. وی بت های بابلیان را درهم شکست. برای مجازات و کیفر حضرت ابراهیم(ع) به فرمان نمرود آتشی بس بزرگ برافروختند. حضرت ابراهیم(ع) را در آتش افکندند. به خواست خدا آتش بر حضرت براهیم خلیل اﷲ گلستان گشت. نمرود به قصد جنگیدن با خدائی که جایگاهش را در آسمان ها می پنداشت و به هوای پرواز به آسمان دستور داد تا صندوقی ساختند. بر چهار گوشه ٔ فوقانی آن چهار نیزه قرار دادند. بر سر هر نیزه ای مقداری گوشت آویختند. سپس چهار کرکس گرسنه ٔ تیزپرواز بر چهار گوشه ٔ تحتانی صندوق بستند. آن گاه نمرود در صندوق نشست. کرکس های گرسنه به هوای خوردن گوشت ها به سوی بالا پرواز کردند. صندوق و نمرود به آسمان برده شدند. نمرود چون در آسمان قرار گرفت، تیری در کمان نهاد. او تیر را در اوج آسمان رها کرد که خدای آسمانی را بکشد تا خودش خدای بی رقیب آسمان و زمین شود. حقّ تعالی فرشتگان را فرمود؛ تیر نمرود را به خون آغشته کنید. تیر به زمین باز گشت. نمرود پنداشت که خدای آسمان را کشته است و دیگر در خدائی رقیبی ندارد. به این ترتیب او پند نگرفت. حقّ تعالی در اوج غرور و قدرت نمرود،  حشره ایی را مأمور جنگیدن با او نمود. پشه ایی در بینی او جای گزید. پشه مغز سر نمرود را بخورد و هلاکش کرد.

** مَنْ کانَ عَلى لِسانِهِ "بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ وَ فى قَلْبِهِ مَعْرِفَةُ اللّهِ تَعالى لایُحْرِقُةُ النّارْ" یعنی: «هر کس پیوسته " بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ" بگوید و قلبش مملوّ از معرفت الهى باشد، آتش براى او اثر ندارد.»

*** كتاب خزینة الجواهر فی زینة المنابر، در سه بخش؛ 1.اصول دین، 2.فروع دین و 3.اخلاق نگارش یافته است. در هر بخش؛ آیات، روایات، مواعظ و حكایات مربوط به آن بخش به ترتیب آمده است. مطالب کتاب مشتمل بر شرح و تفسیر؛ 40آیه، 77روایت،80موعظه و 200حكایت جالب است.



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: ایمان دختر نمرود به ابراهیم(ع) ,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

 

حضرت یحیی علیه السلام پسر حضرت زکریا علیه السلام و از پیامبران بنی اسرائیل بود، و در قرآن کریم به نبوتش تصریح شده است. حضرت زکریا وقتی به سن پیری رسید، چون فرزندی نداشت و بیم داشت نبوت به دست نااهلان برسد، از خداوند خواست فرزندی به وی عطا کند تا وارث او و وارث آل یعقوب باشد. خداوند نیز حضرت یحیی را به وی ارزانی داشت.Image

 

در قرآن نام حضرت یحیی پنج بار آمده و چند فضیلت نیز برای او بیان شده است؛ ایمان وی به حضرت عیسی علیه السلام، پارسایی و عفت و ترک آمیزش با زنان و نیز اعطای مقام نبوت در کودکی از جمله ویژگی‌ها و فضیلت‌های حضرت یحیی است که در قرآن به آن اشاره شده است.

 

در احادیث آمده که حضرت یحیی در سه سالگی به مقام نبوت نایل شد و در پنج سالگی در جمع بنی اسرائیل سخن گفت و آنان را موعظه کرد. مادر وی خواهر یا خاله حضرت مریم بوده و خودش پسر خاله و تصدیق کننده حقانیت عیسی علیه السلام بود.

 

از عبادت و زهد و دنیا گریزی و گریه‌های حضرت یحیی احادیث فراوانی رسیده است. نقل است که جامه‌اش از لیف (پوست درخت خرما)، خوراکش از برگ درختان و نان جو، و فرش و بسترش زمین بود. خانه‌ای نداشت و وقتی شب فرا می‌رسید، هر جا که بود، همان جا می‌ماند و شب را به صبح می‌رساند.

 

یحیی سرانجام به دست هرود پادشاه فلسطین به شهادت رسید. سبب قتل وی، مخالفتش با ازدواج غیرشرعی هرود با دختر همسرش بود. برخی مورخین نیز انگیزه قتل او را مخالفتش با ازدواج پادشاه با برادرزاده اش عنوان کرده اند.

 

آرامگاه حضرت یحیی در مسجد جامع اموی است و اکنون نیز اثر آن باقی است.

 

مبارزه حضرت یحیی با ازدواج نامشروع

 

نام حضرت یحیی در سوره‌های آل عمران، انعام، مریم و انبیأ، مجموعاً 5 بار آمده است. او یكی از پیامبران بزرگ الهی است و از جمله امتیاز این پیامبر، این است كه در كودكی به مقام نبوّت رسید.

 

حضرت یحیی‌(علیه السلام) در سوره آل عمران به «حَصور» توصیف شده است. حَصور از حصر به معنی كسی است كه از جهتی در محاصره است و طبق روایات به معنی خوداری كننده از ازدواج است. حَصور كسی است كه غریزه‌ها و هوس‌های دنیایی را ترك گفته است(مرحله عالی زهد).

 

حضرت یحیی، پسر خاله حضرت عیسی می‌باشد و كتاب تورات حضرت موسی(علیه السلام)، كتاب حضرت یحیی(علیه السلام) می‌باشد و پیروان حضرت یحیی‌، زرتشتیان یكتاپرست هستند.

 

صفات و ویژگی‌های مشترك حضرت یحیی‌(علیه السلام) و حضرت عیسی‌(علیه السلام) عبارت است از: زهد فوق‌العاده، ترك ازدواج، تولد اعجاز آمیز، نسب بسیار نزدیك.

 

خداوند در آیات 12و 13و 14و 15 سوره مریم در مورد حضرت یحیی(علیه السلام) می‌فرماید:

 

«یا یحیی خُذِ الكتاب‌َ بقوّة‌؛ ای یحیی، كتاب [تورات] را با قوّت و قدرت بگیر‌.»

 

«و آتیناه الحُكم‌َ صبیا؛ ما فرمان نبوّت و عقل و هوش و درایت را در كودكی به او دادیم‌.»

 

حضرت یحیی‌ و حضرت عیسی‌ هر دو در كودكی به مقام نبوّت رسیدند و مفهوم اسم آنها به معنی زنده می‌باشد.

 

«و حناناً من لَدُنا و زكاة؛ با لطف خاص خود به او رحمت و مهربانی و پاكی و پارسایی دادیم.»

 

«و كان‌َ تَقیا؛ او پرهیزگار بود.»

 

«وَ براً بوالدیهِ؛ او را نسبت به پدر و مادرش خوشرفتار و نیكوكار و پر محبّت قرار دادیم.»

 

«وَ لَم‌ْ یكن‌ْ جباراً عصیاً؛ او مردی ستمگر و معصیت‌كار و آلوده به گناه نبود.»

 

به خاطر این صفات (رحمت و محبت نسبت به بندگان، پرهیزگار بودن، خوش رفتار و نیكوكار بودن نسبت به پدر و مادر و …) است كه خداوند در مورد حضرت یحیی‌(علیه السلام) می‌فرماید:

 

«سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا؛ سلام بر او در روزی كه به دنیا آمد، روزی كه می‌میرد و روزی كه زنده برانگیخته می‌شود .»

 

سه روز مشكل و سرنوشت‌ساز در زندگی انسان عبارت است از:

 

1. روزگار گام نهادن به این دنیا، یوْم‌َ وُلِدَ .

 

2. روز مرگ و انتقال به جهان آخرت، یوم‌َ یموت .‌

 

3. روز برانگیخته شدن در جهان دیگر، یوْم‌َ یبعث‌ُ حی .

 

 یكی دیگر از شباهت‌های حضرت یحیی و حضرت عیسی درود فرستادن خداوند به آنها در مراحل سه‌گانه زندگی است.

 

همچنان كه قرآن در مورد حضرت عیسی(علیه السلام) نیز، از زبان خود ایشان فرموده است:

 

«سلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم بعث حی»

 

حضرت یحیی‌ و حضرت عیسی‌ هر دو در كودكی به مقام نبوّت رسیدند و مفهوم اسم آنها به معنی زنده می‌باشد.

 

امام حسین‌(علیه السلام) و حضرت عیسی‌(علیه السلام) نیز جهات مشتركی داشته‌اند، امام سجاد(علیه السلام) می‌فرماید:

 

«ما همراه امام حسین‌(علیه السلام) به سوی كربلا بیرون آمدیم، امام، در هر مكانی وارد می‌شدند و یا از آن كوچ می‌كردند، یادی از حضرت یحیی(علیه السلام) و قتل او می‌نمودند و می‌فرمودند: «در بی‌ارزشی دنیا نزد خدا همین بس كه سر یحیی بن زكریا را به عنوان هدیه به سوی فرد بی‌عفتی از بی‌عفت‌های بنی‌اسرائیل بردند.»

 

شهادت امام حسین‌(علیه السلام) نیز از جهاتی همانند شهادت حضرت یحیی‌(علیه السلام) و مدت حمل هر دوی آنها نیز شش ماه بوده است.

 

شهادت امام حسین‌(علیه السلام) نیز از جهاتی همانند شهادت حضرت یحیی‌(علیه السلام) و مدت حمل هر دوی آنها نیز شش ماه بوده است.

 

داستان حضرت یحیی‌(علیه السلام)

 

حضرت یحیی قربانی روابط نامشروع «هرودیس»، پادشاه هوسباز فلسطین با یكی از محارمش شد. وی دل خود را در گرو عشقی آتشین به «هیرودیا» دختر زیبای برادرش نهاد و تصمیم به ازدواج با او گرفت. همین كه خبر آن به پیامبر بزرگ خدا، حضرت یحیی(علیه السلام) رسید، آشكارا اعلام كرد كه این ازدواج، نامشروع و مخالف دستور «تورات» است و من با چنین كاری مبارزه خواهم كرد. سر و صدای سخنان حضرت یحیی در تمام شهر پیچید و به گوش «هیرودیا» رسید. او كه پیامبر خدا را مانعی در مقابل آرزوهای پلید خود می‌دید، تصمیم گرفت، ایشان را از سر راه خود بردارد. بنابراین، زیبایی خودش را دامی برای او قرار داد و در «هیرودیس» نفوذ كرد.

 

روزی هیرودیس به او گفت: «هر آرزویی داری، از من بخواه كه آرزویت حتماً برآورده خواهد شد.» هیرودیا گفت: «من سر یحیی را می‌خواهم، چرا كه او نام ما را بر سر زبان‌ها انداخته و همه مردم را به عیب‌جویی ما نشانده است، اگر می‌خواهی دل من آرام شود، باید او را بكشی!» هیرودیس هم، بی‌درنگ یحیی(علیه السلام) را كُشت و سر آن حضرت را در مقابل هیرودیای بدكار قرار داد.

 
ماخذ:
 

- قرآن

 

- تفسیر نمونه، ج‌2و‌13 .

 
منبع:
 

مجله بشارت، ش 63، زهرا سادات جلالی نوش آبادی‌ .

 

اعلام قرآن،‌ خزائلی، ص 666؛ تاریخ الانبیاء،‌ رسولی محلاتی،‌ ج 2، ص 284؛ دانشنامه قرآن و قرآن پژوهی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: داستان , زندگي , حضرت يحيي(ع) ,
:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

Imageسلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى‏سوخت.

 

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: «اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».

 

سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».

 

یكى گفت: «من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد».

 

آن دیگر گفت: «وى، بذر در شاهْ‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم».

 

سلیمان گفت: «تو این قدر نمى‏دانى كه تخم در شاه‏راه نمى‏افكنند كه از روندگان، خالى نیست».

 

همان دم، مرد به سلیمان گفت: «تو نیز این‏قدر نمى‏دانى كه آدمى به شاه‏راهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏اى؟».

 

سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده‏اند. پس توبه كرد و استغفار گفت.

 
منبع:
 

كیمیاى سعادت، محمّد غزالى، به كوشش: حسین خدیو جم، تهران: علمى و فرهنگى، 1361، ج 2، ص 383.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: شاهراه مرگ ,
:: بازدید از این مطلب : 790
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

 

دعوت یونس(ع) به توحید

Imageدر شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریكی جهل و شرك، یونس نور ایمان را شعله ور ساخت و پرچم توحید را بر كف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزیزتر از آنست كه بت را عبادت كند و جبین- پیشانی-  شما گرامی تر از آن است كه بر این جمادات بی روح سجده كند، به خود آیید و از خواب غفلت بیدار شوید و به چشم دل بنگرید تا ببینید كه در ورای این جهان بدیع، خدایی بزرگ وجود دارد كه یگانه و بی نیاز است و تنها ذات كبریایی او شایسته عبادت و ستایش است.

او مرا برای راهنمایی شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث كرده تا شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد كنم، زیرا پرده های جهل و نادانی عقل و دیده شما را پوشانده و از درك حقایق عاجزید.

قوم یونس با شنیدن این سخنان تازه و صحبت از خدای یگانه، دچار حیرت و وحشت شدند و چون از خدایی شنیدند كه تاكنون او را نشناخته اند، بر ایشان گران آمد كه ببینند یك نفر از خودشان بر آنان برتری یابد و ادعای پیغمبری و رسالت نماید، لذا به یونس گفتند: این مهملات چیست كه می بافی؟! این خدایی كه ما را به سوی آن دعوت می كنی كیست؟ ما خدایانی داریم كه پدرانمان سالیان سال آنها را پرستش می كرده اند و ما هم اكنون آنها را می پرستیم. چه چیز تازه ای در جهان به وجود آمده و چه حادثه جدیدی اتفاق افتاده كه ما باید دین اجدادمان را كنار بگذاریم و به دین ابداعی و تازه تو روی آوریم؟

یونس گفت: پرده های تقلید را از چشم های خود بردارید و عقل خود را از حجاب خرافات برهانید، اندكی فكر كنید و قدری بیاندیشید. آیا این بت هایی را كه صبح و شب مورد توجه قرار می دهید، در برآوردن حاجات و یا دفع شر و بلیات می توانند شما را یاری كنند، برای شما نفعی دارند و یا می توانند شری را از شما بر طرف گردانند؟! آیا این بت ها می توانند چیزی را خلق و یا مرده ای را زنده نمایند، بیماری را شفا دهند و یا گمشده ای را هدایت كنند؟!

آیا اگر من بخواهم به آنها ضرری برسانم می توانند از این امر جلوگیری كنند؟ و یا اگر آنها را بشكنم و ریز ریز كنم می توانند دوباره خود را استوار سازند!

آخرین هشدار یونس(ع)

یونس گفت: چرا از دینی كه شما را به سوی آن دعوت می كنم روی می گردانید و از آن اعراض می كنید، در حالی كه این دین به شما قدرت می دهد امور خود را اصلاح كنید، وضع جامعه خود را سامان دهید و اجتماع خود را تقویت و بهسازی كنید. دین من شما را امر به معروف و نهی از منكر می نماید، ستمگری را مغضوب و صلح و عدالت را تایید و تمجید می كند، امنیت و اطمینان را بین شما به وجود می آورد، شما را توصیه می كند كه نسبت به مستمندان مهربانی و به بینوایان لطف روا دارید، گرسنگان را اطعام و اسیران را آزاد سازید. به عبارتی، دین من، شما را به سعادت و صلابت رهبری می كند.

یونس پیوسته از سر خیر خواهی و مهربانی قوم خود را پند و اندرز داد ولی در پاسخ غیر از عناد و استدلال های جاهلانه چیزی نمی شنید.

مردم نینوا در پاسخ به استدلال یونس گفتند: تو نیز مانند ما بشری و یكی از افراد اجتماع ما هستی، ما نمی توانیم روح خود را آماده پیروی از تو كنیم و گوش به سخنان تو بسپاریم و دعوتت را تصدیق بنماییم. دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما می خواهی برای ما قابل پذیرش نیست.

یونس گفت: من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم، و با منطق شما را به خیر و صلاحتان دعوت كردم، اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر كند به هدفی كه به آن امیدوار و به ایمانی  كه طالب آن بوده ام، رسیده ام؛ ولی اگر دعوت مرا رّد كنید باید بدانید كه بلایی سخت بر شما نازل می گردد و هلاكت شما نزدیك است. به زودی پیش درآمد عذاب را می بینید و باید منتظر عواقب آن باشید.

قوم به یونس گفتند: ای یونس، ما دعوت تو را نمی پذیریم و از تهدید تو نیز هراسی نداریم، اگر راست می گویی آن عذابی كه ما را از آن می ترسانی بر ما نازل كن!

در این حال دریافتند كه باید به خدای یونس پناه ببرند و به او ایمان آورند و از گذشته و گناهان خویش توبه نمایند. به همین منظور سر به كوهستان ها و دره ها و بیابان ها نهادند و با آه و ناله و گریه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بین مادران و اطفالشان، و میان حیوانات و بچه هایشان جدایی افكندند، ناله و فریاد آنان كوه و دشت را پر كرد و شیون مادران و غوغای چهار پایان در نشیب و فراز كوه و دشت پیچید!

صبر یونس لبریز شد، عرصه بر او تنگ آمد و چون از بحث خود نتیجه ای نگرفت، از آنان ناامید گشت و با خشم و ناراحتی دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها كرد، زیرا هر چه مردم را دعوت كرد، آنان ایمان نیاوردند و حجت و برهان او را نپذیرفتند و در آن تفكر و تامل نكردند. بدین ترتیب یونس فكر كرد كه مسئولیت او به پایان رسیده است و آنچه انجام داده كفایت می كند، در صورتی كه اگر یونس بر دعوت خود پافشاری و اصرار می كرد و با صبر بیشتر آن را پی گیری می كرد شاید در میان مردم نینوا افرادی پیدا می شدند كه به او ایمان آورند و دعوت او را لبیك گویند و دل به حقیقت بسپارند، از كرده خود پشیمان گشته و توبه كنند، ولی یونس تاب نیاورد و به استقبال قضاء و نزول كیفر الهی از شهر خارج شد.

 نزول عذاب بر قوم یونس(ع)

هنوز یونس از نینوا دور نشده بود كه مردم اعلام خطر عذاب و پیش درآمد هلاكت خود را دیدند. هوای اطرافشان تیره و تار شد، رنگ رخسار آنها دگرگون گشت و اضطراب آنان را فرا گرفت و بیم و هراس بر آنها مستولی شد. در این حال دریافتند دعوت یونس حق و هشدارش صحیح بوده است و بدون تردید عذاب دامنشان را فرا می گیرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همانگونه كه شنیده بودند در مورد آنان نیز تكرار خواهد شد.

در این حال دریافتند كه باید به خدای یونس پناه ببرند و به او ایمان آورند و از گذشته و گناهان خویش توبه نمایند. به همین منظور سر به كوهستان ها و دره ها و بیابان ها نهادند و با آه و ناله و گریه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بین مادران و اطفالشان، و میان حیوانات و بچه هایشان جدایی افكندند، ناله و فریاد آنان كوه و دشت را پر كرد و شیون مادران و غوغای چهار پایان در نشیب و فراز كوه و دشت پیچید!

در این حال خدا بال و پر رحمت خویش را بر سر آنان گشود و ابرهای عذاب خود را از فراز آنان كنار زد، توبه آنان را قبول كرد و به ناله آنان پاسخ داد، زیرا در توبه خود بی ریا و در ایمان خود صادق بودند و خدا هم عقاب را از آنان برداشت و عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نینوا با ایمان كامل و امنیت خاطر به خانه های خود بازگشتند و آرزو كردند كه یونس به جمع آنان باز گردد و در بین آنان به عنوان پیغمبر و رسول، و رهبر و پیشوا زندگی كند.

اما یونس نینوا را ترك كرده و آن سرزمین را رها نموده بود و به راه خود ادامه داد تا به دریا رسید، آنجا عده ای را دید كه قصد عبور از دریا را داشتند، لذا از آنان اجازه خواست كه با آنان همسفر گردد و بر كشتی ایشان سوار شود. مردم خواست او را با آغوش باز پذیرفتند و او را ارج نهادند و به وی احترام گذاشتند، زیرا آثار بزرگواری و عظمت روح در سیمای او دیده می شد و پیشانی درخشانش از تقوا و پرهیزكاری او خبر می داد، اما كشتی هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشكی فاصله زیادی نگرفته بود كه دریا طوفانی شد و امواجی سهمگین كشتی را متلاطم ساخت و سرنشینان كشتی فرجام بدی را برای خود پیش بینی می كردند، چشم ها خیره شده بود و قلب ها به تپش و دست و پای افراد به لرزه در آمده بود و در این حال راهی جز سبك كردن كشتی به نظرشان نمی رسید. مسافرین با یكدیگر مشورت كردند كه چه كنند، سپس به توافق رسیدند كه قرعه بیاندازند و به نام هر كس افتاد او را به دریا بیافكنند. پس قرعه انداختند و به نام یونس در آمد، ولی به خاطر احترام و ارزشی كه برای او قائل بودند، حاضر نشدند او را به دریا اندازند؛ پس بار دیگر قرعه را تجدید كردند، باز هم به نام یونس در آمد، اما این بار هم دریغ كردند كه او را به دریا افكنند و برای سومین بار قرعه انداختند و این بار نیز قرعه به نام یونس در آمد.

 یونس(ع) در شكم ماهی

یونس چون دید سه بار قرعه به نامش در آمد، دریافت كه در این پیشامد سرّی نهفته است و خدا در این حادثه تدبیر و حكمتی دارد. سپس به اشتباه خود پی برد و دریافت كه قبل از این كه اجازه هجرت و ترك شهر و مردمش را داشته باشد و پیش از صدور امر الهی، قوم و دیار خود را ترك كرده است. به همین جهت خود را در میان دریا انداخت و جان خویش را تسلیم امواج خروشان دریا كرد و در اعماق دریا و در آغوش متلاطم امواج و ظلمت دریا فرو رفت.

در این هنگام خدا به ماهی بزرگی دستور داد یونس را ببلعد و او را در شكم خود مخفی سازد ولی نباید گوشت او را بخورد و استخوانش را بشكند، زیرا او پیغمبر خداست كه دچار عجله و ترك اولایی شده و از تعجیل خود نادم و پشیمان است. سپس ماهی را وحی كرد یونس امانتی است در شكم تو و هر گاه خدا دستور داد باید او را سالم تحویل دهی.

یونس در شكم ماهی قرار گرفت و ماهی امواج را شكافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت، عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در این حال از درگاه خدای یكتا استمداد طلبید و به یاور مصیبت زدگان و دادرس ستمدیدگان پناه آورد؛ خدایی كه رحمان و رحیم، توبه پذیر و بخشنده گناهان است. یونس "در قعر دریا و تاریكی های آن فریاد برآورد: ای معبود سبحان، خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزهی و من درباره خود از ستمگرانم!"

خدا دعای یونس را به اجابت رساند و به ماهی فرمان داد كه میهمان خود را در ساحل دریا بگذارد، زیرا كه او كیفر مقدر و مدت حبسش را به پایان رساند. ماهی یونس را با بدنی لاغر و نحیف كنار ساحل انداخت، رحمت خدا او را دریافت و بوته كدویی بالای سرش رویید، یونس از میوه آن خورد و در سایه اش آرمید تا نیروی خود را باز یافت و به زندگی امیدوار شد.

یونس در شكم ماهی قرار گرفت و ماهی امواج را شكافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت، عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در این حال از درگاه خدای یكتا استمداد طلبید و به یاور مصیبت زدگان و دادرس ستمدیدگان پناه آورد؛ خدایی كه رحمان و رحیم، توبه پذیر و بخشنده گناهان است. یونس "در قعر دریا و تاریكی های آن فریاد برآورد: ای معبود سبحان، خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزهی و من درباره خود از ستمگرانم!"

سپس خدایتعالی به او وحی كرد " به شهر خود باز گرد و به جمع بستگان و طایفه خود بپیوند، زیرا آنها ایمان آورده اند، بت ها را كنار گذاشته و اكنون در جستجوی تو و منتظر بازگشت تو هستند."

یونس به شهر خود بازگشت و با تعجب دید آنهایی كه به هنگام هجرت یونس به پرستش بت ها كمر بسته بودند، اكنون زبانشان به ذكر خدا باز شده است و خدای یكتا را سپاس و ستایش می كنند.

 منبع: قصه های قرآن


 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: داستان , زندگي , حضرت يونس(ع) ,
:: بازدید از این مطلب : 807
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

 

حضرت لوط علیه السلام از پیامبران بزرگ الهی و از بستگان (برادرزاده یا پسرخاله یا خواهرزاده) حضرت ابراهیم بود. نام وی 27 بار در قرآن آمده و به پیامبری او تصریح شده است.Image

 
 

قوم لوط که در قرآن «اخوان لوط» نیز نامیده شده اند، در جایی بین سرزمین قوم ثمود و مدین می‌زیستند. آنان مردمی فاسد و تبهکار بودند که به عمل ناشایست لواط و همجنس بازی می‌پرداختند و در ملاء عام مرتکب کارهای زشت می‌شدند. از این رو فرشتگانی از سوی خداوند مأمور شدند آنها را عذاب کنند. این فرشتگان نخست به حضور حضرت ابراهیم آمدند و خود را معرفی و ماموریت خویش را برای ابراهیم بازگو کردند. آنگاه به شهر لوط رفتند و به رسم مهمانان به خانه لوط وارد شدند.

 

قوم لوط برای کام گرفتن از این جوانان خوبرو به خانه لوط هجوم بردند! لوط علیه السلام گفت:«آبروی مرا مریزید. اگر می خواهید، با دختران من ازدواج کنید

 

گفتند:«خودت خوب می‌دانی که ما به دختران تو کاری نداریم

 

خداوند به لوط علیه السلام وحی کرد که پاسی از شب گذشته به همراه خانواده ات از شهر خارج شو و به پشت سر خود منگر. لوط و خاندانش هنگام سحر از شهر بیرون آمدند و همگی فرمان خدا را اطاعت کردند مگر زن لوط که نافرمانی کرد و او نیز به همراه قوم خطاکار لوط دچار عذاب (سنگباران آسمانی) گردید.

 

شهر سدوم و عموره، محل زندگی قوم لوط، به امر خداوند به وسیله سنگ‌های سجیل، سنگباران و نابود شد و آن قوم ستمکار از میان رفتند.

 

آری، این است سرنوشت قوم و ملتی که احکام و قوانین الهی و سنت های خداوند را دگرگون نمایند و به گناه و آلودگی روی آوردند.

 

منابع :

 

تاریخ الانبیاء،‌ رسولی محلاتی، ‌ج 1، ص 200؛ اعلام قرآن، خزائلی، ‌ص 541؛ دانشنامه قرآن و قرآن پژوهی

 

اخلاق ناپسند قوم لوط

 

آنگاه كه ابراهیم علیه السلام از سرزمین مصر كوچ كرد، لوط نیز به همراه وی حركت كرد، ایشان با مال فراوان و اندوخته ای بسیار از مصر خارج و به سرزمین مقدس فلسطین وارد شدند، ولی پس از مدتی به علت افزایش احشام و گوسفندان محیط فلسطین را بر خود تنگ دیدند، لذا لوط از سرزمین عموی خود ابراهیم كوچ كرد و در شهر سدوم رحل اقامت افكند. مردم سدوم دارای اخلاقی فاسد و باطنی ناپاك بودند؛ از انجام هیچ معصیتی پرهیز نمی كردند و در اعمال ناشایستی كه انجام می دادند، نصیحت پذیر نبودند. این قوم در فسق و فجور و زشتی سیرت كم نظیر بودند. دزدی و راهزنی و خیانتكاری را پیشه خود ساخته بودند، بر راه هر رهگذری كمین و از هر سو به او حمله می كردند و اموالش را می ربودند. ایشان دین و آیینی نداشتند كه مانع اعمال ناپسندشان شود و هرگز از ستمكاری شرمگین و سرافكنده نمی شدند، و پند هیچ واعظ و نصیحت هیچ عاقلی را گوش نمی دادند!

 

گویا روح قوم لوط تشنه جنایت بود و جنایات مكرر، روح عصیانگر و طبیعت ستمكار آن قوم را اقناع نمی كرد؛ دل های آنان آلوده به مفاسد بود و هر روز جنایت و عمل ناشایست تازه ای را مرتكب می شدند، تا جایی كه عمل ناشایستی را كه قبلاً كسی مرتكب نشده بود بر گناهان پیشین خود افزودند و به عمل نامشروع و غیر اخلاقی لواط روی آوردند. این قوم نابكار، زن ها را كه خدا برای تسكین ایشان خلق كرده بود را ترك كرده و به رابطه با مردان روی آوردند. و در كمال بی شرمی این عمل ناپسند را آشكارا انجام می دادند و هرگز به فكر ترك این مفاسد نبودند بلكه بر انجام آن اصرار می ورزیدند. این قوم مردم را ناگزیر می ساختند با فاسدین همراهی كنند و آنها را به این كار دعوت می كردند و پیوسته به گمراهی خود می افزودند. آنقدر عمل زشت خود را تعقیب و تبلیغ كردند تا ارتكاب به منكرات علنی و آشكار شد، جنایات افزایش یافت و قلب آنان با گناه و فحشاء آمیخته شد.

 

دعوت لوط علیه السلام

 

هنگامی كه قوم لوط غرق در معصیت گشتند، گمراهی را بر راه حق ترجیح دادند و جهالت را بر هدایت مقدم داشتند و شیطان در دل آنان نفوذ كرد و آنان را به تداوم اعمال ناشایست وادار ساخت و پیروی از شهوات را بر آنان چیره كرد. خداوند به لوط وحی كرد كه آنان را به پرستش حق بخواند و از ارتكاب به آن جرائم باز دارد.

 

پس لوط علیه السلام دعوت خود را آغاز كرد و رسالت خویش را در میان قوم اعلان نمود، ولی گوش آنان از شنیدن سخن لوط عاجز و چشم هایشان از دیدن حق ناتوان بود، قلب های آنان در حجاب شهوات اسیر بود و به شدت به سوی مفاسد كشانده می شدند و به انجام اعمال زشت خود اصرار داشتند و هر روز در یاغیگری دستشان بازتر می شد و از گمراهی خود غافل بودند و نفس اماره، آنان را به انجام كارهای زشت و ناشایست وادار می كرد!

 

سرانجام لوط و پیروان او را تهدید به اخراج از شهر و تبعید نمودند در حالی كه جرم لوط اجتناب از گناهان آنان بود. گناه وی دوری از رذیلت و دعوت به فضیلت بود و از زندگی توأم با اندیشه های فاسد آنان بیزار بود؛ به همین دلیل او مورد بی مهری مردم قرار گرفت و از شهر خود تبعید گشت.

 

آنگاه كه لوط علیه السلام بی میلی قوم را به دعوت خود مشاهده كرد، از شكنجه و عذاب خدا بیمشان داد ولی قوم لوط از هشدار و اعلام خطر وی نهراسیدند و تهدید وی را جدی نگرفتند، اما لوط در پند و اندرز آنان اصرار كرد و آنان را از عاقبت و كیفر كردارشان برحذر داشت ولی قوم دست از زشتی ها و اعمال غیر انسانی خود بر نداشتند، بلكه به جنایات بیشتر چنگ زدند و تمایل بیشتری به انجام آن از خود نشان دادند و از سر تحقیر و استهزاء به لوط گفتند، عذاب خویش را بیاور! و آنچه كیفر ماست و مستحق آن هستیم برایمان نازل گردان!!

 

كیفر قوم لوط

 

لوط از پروردگار خویش درخواست كمك كرد تا بر آن قوم مفسد پیروز گردد و برای آنان عذابی دردناك طلبید تا آنان را به كیفر كفر و عنادشان برساند، و بر گمراهی و جنایت خود مجازات گردند، زیرا قوم لوط پیوسته بر فساد خود می افزودند و آن را توسعه می دادند و بیم سرایت این اخلاق فاسد به دیگران وجود داشت. این مردم قوم فاسدی بودند كه باید ریشه كن می شدند. زیرا در زمین اخلالگری كردند و مردم را از راه راست بازداشتند، گوش آنان قادر به شنیدن حرف حق نبود و از طریق هدایت روی گردان بودند.

 

خداوند دعای لوط علیه السلام را به اجابت رساند و فرشتگان خویش را به سوی این قوم فاسد گسیل داشت، تا كیفر شایسته ی آنان را بر ایشان نازل گرداند.

 

فرشتگان قبل از این كه به سرزمین لوط بروند، وارد منزل ابراهیم شدند، ابراهیم گمان كرد كه آنها رهگذرند، لذا بهترین غذایی كه برای مهمان در نظر داشت مهیا كرد و گوساله ای فربه ذبح و بریان نمود و نزد ایشان نهاد. اما فرشتگان به ظرف غذا دست نبردند، به همین جهت ابراهیم ترسید و از رفتار آنان متحیر شد. اما فرشتگان خدا با معرفی خود ابراهیم را از ترس و نگرانی در آوردند و او را بشارت دادند كه: خدا به زودی فرزندی نیكو به تو عنایت خواهد كرد.

 

ابراهیم علیه السلام كه سنین پیری عمر خود را می گذراند و همسری نازا و مسن داشت با ناامیدی پرسید چگونه چنین چیزی ممكن است. در این حال ساره نیز كه به سخنان آنان گوش می داد تعجب كرد و گفت: چگونه من فرزند می آورم در حالی كه سال های عمرم زیاد شده و شوهری سالخورده دارم.فرشتگان در این حال گفتند: مشیت و اراده خداوند مافوق قواعد طبیعی و سنن عادی است. پس او را مژده دادند كه به زودی قوم ستمكار لوط نیز به عذاب گرفتار می شوند.

 

فرشتگان گفتند: ما به سوی قوم لوط كه دعوت پیغمبر خدا را نپذیرفته اند و از مجرمین و مفسدین گشته اند، رهسپاریم. به زودی عذاب دردناك و شكنجه ی سختی به آنان می دهیم و این عقوبت به خاطر جنایاتی كه مرتكب شده اند و مفاسدی كه عادت كرده اند متوجه آنان می گردد.

 

اندوه ابراهیم افزایش یافت و درباره قوم به وساطت پرداخت تا مگر بلا را از ایشان به تأخیر افكند و شاید به آنان مهلت بیشتری داده شود. شاید انتظار ابراهیم این بود كه مردم سدوم به سوی خدا باز گردند و دست از گناهانی كه مرتكب می شدند بشویند و خط عذری بر لوح گناهان خویش كشند و شاید ابراهیم می ترسید كه لوط نیز در عذاب گرفتار گردد، زیرا لوط مردی بود كه بیزار از اخلاق و رفتار قوم خود است و به همین جهت نباید به او گزندی می رسید و او مستحق عذاب نبود.

 

لذا فرشتگان خدا به ابراهیم گفتند: آسوده خاطر باش و از اندوه خویش بكاه و به خاطر مردمی كه به گناه اصرار می ورزند و به معاصی چنگ زده اند، به درگاه خدا وساطت مكن كه ایشان توبه پذیر نیستند. سپس فرستادگان خدا به ابراهیم اطمینان دادند كه لوط به عذاب گرفتار نمی شود و صدمه ای نمی بیند و به زودی لوط و بستگانش به جز همسر وی نجات می یابند و همسر لوط نیز به خاطر این كه با قوم خود همفكر است و از آنان پیروی می كند به عذاب ایشان گرفتار می گردد.

 

میهمانان ناخوانده

 

آنگاه كه فرشتگان از ابراهیم علیه السلام جدا شدند به صورت جوانانی خوش صورت به شهر سدوم وارد شدند. هنگام ورود به شهر دوشیزه ای را دیدند كه برای بردن آب از منزل خارج شده بود. ایشان از او خواستند آنان را به منزل خود راه دهد و پذیرایی كند. دختر ترسید كه از قوم لوط گزندی متوجه میهمانان گردد و او نتواند از آنان حمایت نماید، لذا تصمیم گرفت از پدر خود برای حمایت از ایشان كمك بخواهد، به همین جهت از مسافرین تازه وارد مهلت خواست، تا پیش پدر برود و با او درباره ی آنها مشورت نماید.

 

دختر نزد پدر شتافت و گفت، پدرجان چند نفر جوان در كنار دروازه شهر شما را می خواهند، من تاكنون خوش صورت تر از آنان ندیده ام و می ترسم قوم شما از وضع آنان مطلع گردند و رسوایی ببار آورند.

 

پدر، همان لوط پیغمبر بود و این دوشیزه دختر وی، آنچه به طور مسلم می توان درباره ی لوط گفت، این است كه از این خبر ناگهانی نگران شد و به همراه دخترش به سوی جوانان شتافت تا از وضع میهمانان ناخوانده مطلع گردد و درباره ی آنان اطلاعات بیشتری به دست آورد و با مشورت با دخترش بهترین راه را برای حفظ و حمایت ایشان انتخاب كند.

 

شاید لوط در آمادگی برای پذیرش میهمانان تردید داشت و در قبول آنان به میهمانی مردد بود. لذا به فكرش خطور كرد كه از آنان عذرخواهی كند و یا آنان را در جریان وضع خطرناك قوم بگذارد تا او را به زحمت نیندازند و به حال خویش واگذارند. ولی كرم و عطوفت لوط به او اجازه این كار را نداد، مروت و مردانگی او را به پیش راند و مشكلات راه را در نظرش هموار ساخت، لذا مخفیانه به استقبال میهمانان خود شتافت.

 

لوط علیه السلام كوشید تا دور از چشم قوم خود و قبل از این كه آنان متعرض میهمانانش شوند و از آمدنشان جلوگیری كنند به میهمانان خویش برسد، زیرا قوم او، لوط را از مراوده با مردم و بیگانگان بر حذر می داشتند و به او گفته بودند كه حق ندارد از میهمانی پذیرایی كند و نباید كسی شب وارد منزل او شود. گویا آنها لوط علیه السلام را دردسر بزرگی برای خویش می دانستند و می ترسیدند دعوت او منتشر گردد. ایشان لوط را خطر بزرگی می پنداشتند كه از طغیان آن در هراس بودند، در صورتی كه لوط فقط دشمن اخلاق و رفتار ناشایست آنان و مخالف مفاسدشان بود.

 

قوم لوط تمایلی به دختران او ندارند

 

لوط مخفیانه خود را به میهمانان رساند و با آغوش باز از آنان استقبال كرد و با روی خوش آنان را پذیرفت، سپس آنان را به دنبال خود به سوی خانه فرا خواند. او پیشاپیش آنان، به راه خود ادامه می داد، ولی بیم و نگرانی لحظه ای او را آسوده نمی گذاشت و می ترسید كه قوم از ورود میهمانان او با خبر و از وضع آنان آگاه گردند و به سمت او و میهمانانش هجوم برند، در این صورت لوط به تنهایی قدرت دفاع از میهمانان را نداشت و هیچ خویشاونند و یاری هم نداشت كه از تجاوز و بی شرمی قوم جلوگیری كنند.

 

با این كه لوط در این افكار غوطه ور بود، میهمانان خود را به منزل خویش برد و در كتمان موضوع كوشید و برای جلوگیری از افشاء خبر، خود نیز از دید مردم پنهان شد، اما متأسفانه همسر لوط كه همفكر قوم خود بود، خبر ورود میهمانان جدید را منتشر و قوم را مطلع ساخت.

 

به دنبال اعلام این خبر، قوم شتابان و با شادی و خرسندی و پای كوبان به طرف منزل لوط روان شدند، لوط چون دید مردم با چنین حرص و ولع و به قصد كار ناشایست با میهمانان او آمده اند، ناگزیر تقوا و پرهیزكاری را به آنان یادآور شد و از آنان خواست تا از كردار ناشایست خود بپرهیزند و از فسق و فحشاء دوری كنند و دست از اعمال زشت خود بشویند. ولی این قوم، جنایتكار و كوته فكر و كافرانی گمراه بودند و به پند و اندرز لوط گوش ندادند و تسلیم رأی وی نشدند، لوط ناچار برای دفاع از میهمانان در منزل را به روی قوم بست، و مانع امیال نامشروع ایشان شد.

 

آنگاه كه لوط علیه السلام دید قوم به نصیحت او گوش نمی دهند و دعوت وی را نمی پذیرند، آنان را به پیروی از قانون طبیعت و سنت خلقت و رابطه با همسرانشان كه خدا بر ایشان حلال نموده راهنمایی و ترغیب كرد و به آنان گفت: این عادت ناپسند خود را كنار بگذارید و از كیفر این كردار ناشایست بپرهیزید، ولی سخنان لوط در گوش آنان اثر نكرد و اعتنایی به نصایح او نكردند، بلكه در كار خویش اصرار و اظهار تمایل بیشتری می كردند و به آنچه روح ناپاكشان عادت كرده بود، عشق می ورزیدند و به كار نادرستی كه در انجام آن تصمیم گرفته بودند مصّر بودند و حتی هنگامی كه لوط دختران خود را به همسری قوم عرضه نمود به او گفتند: ای لوط تو می دانی ما احتیاجی به دختران تو و میلی به زنان خویش نداریم و خود بهتر می دانی كه ما برای چه كاری به منزل تو آمده ایم.

 

جهان برای لوط تنگ آمد و درهای امید به روی او بسته شد و از شدت نگرانی و ناراحتی برای میهمانان خود، مانند داغدیدگان در ماتم فرو رفت. تمام آرزویش این بود كه میهمانان خود را از شر قوم خویش نجات دهد، لذا گفت: ای كاش من نیرویی داشتم و می توانستم تجاوز و بی شرمی شما را دفع نمایم و از شر شما در امان باشم و در مقابل شما بایستم. اگر من در بین شما تنها نبودم و دارای اقوام و خویشاوندانی بودم شما را به جای خود می نشاندم و به شما درس عبرتی می دادم.

 

فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

 

با ادامه این وضع، ابری از غم و اندوه بر لوط مستولی شد و آنگاه كه از ممانعت قوم مأیوس شد غضبناك گردید و از وقاحت و جسارت آنان به سختی و مشقت افتاد. لوط می دید كه به زودی وارد منزلش می شوند و به میهمانان او هجوم می آورند و آبروی او را می برند. لوط پی برد كه دیگر نصیحت و پند و اندرز در قوم اثری ندارد و هر راهی كه برای ارشاد آنان پیموده سودی نبخشیده است.

 

آنگاه كه فرشتگان نومیدی و غم و اندوه لوط علیه السلام را دیدند، او را دلداری دادند و خاطر او را آسوده كردند و گفتند: ای لوط ما فرستادگان خدای توییم. ما برای نجات تو آمده ایم و می خواهیم دست تجاوز را از سر تو كوتاه كنیم، مطمئن باش كه این قوم كافر به تو و ما دسترسی پیدا نمی كنند و به زودی شكست می خورند.

 

چند لحظه ای نگذشت كه ترس و نگرانی بر قوم مستولی شد و در حالی كه شدیداً احساس خطر می كردند از اطراف خانه لوط متواری شدند. اندوه لوط زدوده و غم او بر طرف گردید و مورد لطف خدا قرار گرفت و در حالی كه شاد و آسوده خاطر بود از نصرت الهی به وجد آمد و به تهدیدهای قوم خود بی اعتنا شد.

 

هنگامی كه تیرگی غم، از وجود لوط علیه السلام بر طرف شد، فرشتگان خدا به لوط دستور دادند كه شب هنگام با نزدیكان خود از شهر خارج شود! زیرا خداوند دستور عذاب این قوم ستمگر را صادر كرده و كیفر آنها به زودی فرا می رسد.

 

سپس فرستادگان خداوند به لوط گفتند: همسر خویش را رها كن تا در شهر بماند، او هم باید به عذاب مردم گرفتار گردد و به سزای كفر و نفاق خود برسد و او را سفارش كردند؛ چون عذاب نازل گردد، صبر را پیشه خود ساز و ثابت قدم باش.

 

لوط علیه السلام و نزدیكانش  بدون اظهار تأسف برای مردم شهر، از این سرزمین ناپاك بیرون رفتند. سپس زمین لرزید و زیر و رو گشت و بارانی از سنگ های آسمانی بر سر قوم لوط بارید و سرزمینشان ویرانه گردید و خانه هایشان به جرم ستمشان درهم كوبیده شد.

 

"همانا كه در این سرنوشت نشانه ای است (برای مردمی كه پند و اندرز بگیرند) و بیشتر این مردم مؤمن نبودند."(شعراء/174)

 

یادآوری:

 

1- داستان حضرت لوط از آیات زیر اقتباس گردیده است، سوره اعراف، آیات/80 تا 84؛ سوره نمل، آیات/54 تا 58؛ سوره هود، آیات/77 تا 83؛ سوره عنكبوت، آیات/26 تا 35؛ سوره شعراء، آیات/160 تا 175؛ سوره حجر، آیات/ 57 تا 77؛ سوره صافات، آیات/133 تا 138؛ سوره انعام، آیه/ 86؛ سوره انبیاء، آیات/ 47 تا 75؛ سوره حج، آیات/ 43 تا 44؛ سوره ق، آیات/ 13 تا 14؛ سوره قمر، آیات/ 33 تا 39.

 

مشهور است كه در تمام مدت دعوت لوط تنها دو دخترش به او ایمان آوردند و همسر او و تمامی اهل شهر سدوم كافر بودند و پس از نزول عذاب و ویرانی شهر سدوم، لوط  و دخترانش به صوغر هجرت كردند.

 منبع:قصه های قرآن
 
 
 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: داستان زندگي حضرت لوط(ع) ,
:: بازدید از این مطلب : 660
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1391 | نظرات ()